معنی بلد و راهنما

حل جدول

بلد و راهنما

راه آشنا


بلد

سوره نودم قرآن، راهنما


راهنما

بلد

بلد، هادی

لغت نامه دهخدا

بلد

بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) نسف (نخشب) را در ماوراءالنهر بلد گویند. (از مراصد) (از معجم البلدان).

بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) نام شهر کرج است که ابودلف آنرا بساخت و «بلد» نام نهاد. (از معجم البلدان) (از مراصد). رجوع به کرج شود.

بلد. [ب َ ل َ] (ع مص) گشاده ابرو و ابلج بودن. (از اقرب الموارد).

بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) نام شهر مروالرود است. (از معجم البلدان) (از مراصد).

بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) شهرکی است مشهور از نواحی دجیل در نزدیکی حظیره و حربی، از اعمال بغداد. (از معجم البلدان) (از مراصد).

بلد. [ب َ ل َ] (از ع، ص، اِ) راهبر و پیشوا. (غیاث). || راهنما. (آنندراج). آنکه راه را می شناسد و دیگران را راهنمایی می کند. (فرهنگ فارسی معین). راه شناس. دلیل. خریت. هادی.راهبر. رهنمون. (یادداشت مرحوم دهخدا):
برده از خود غم دزدیده نگاهش ما را
بلدی نیست بغیر از رم آهو با ما.
فطرت (از آنندراج).
|| واقف از چیزی. (آنندراج). دانای در کار. واقف. مطلع. (فرهنگ فارسی معین). آگاه.
- بلد بودن، دانا و عالم بودن. (ناظم الاطباء). کاری را دانستن. راه به جایی بردن. (فرهنگ لغات عامیانه). دانستن. علم داشتن. واقف بودن. وقوف داشتن.عارف بودن. معرفت داشتن.
- بلدم، میدانم. (فرهنگ فارسی معین).
- نابلد، ناآگاه:
این نابلدان کوی دانش
پرسند ز من نشان معنی.
حکیم شفائی.
- امثال:
بلد نبود سر خودش را ببندد سر عروس را می بست، در مورد کسی گفته میشود که نتواند کار خودش را بکند یا وظیفه اش را انجام دهد ولی در کار دیگران مداخله و اظهار اطلاع کند. (فرهنگ عوام).
«بلد نیستم » راحت جانست، مانند یک نه و صدهزار راحت. (فرهنگ عوام). اینکه گوئی ندانم برای فرار از رنج کار کردن باشد. (امثال و حکم دهخدا).


راهنما

راهنما. [ن ُ / ن ِ / ن َ] (نف مرکب) رهنما. نشان دهنده ٔ راه که بعربی دلیل گویند. (از شعوری ج 2 ورق 2).هادی و نماینده ٔ راه. (آنندراج). کسی که راه نشان میدهد. (فرهنگ نظام). دلیل و هادی و کسی که شخصی را به راهی هدایت کند و طریق وصول به امری را به او بنماید و براستا نیز گویند. (ناظم الاطباء). بلد. (یادداشت مؤلف). بلد راه. قلاووز. بدرقه. خفیر:
جز سایه درین راه کسی همره ما نیست
خضری بجز از نقش قدم راهنما نیست.
طبعی (از شعوری).
دلیل، راهنما. ضلاضل، راهنمای ماهر. ضلضله؛ راهنمای ماهر. مِدسَع؛ هادی و راهنما. مِسدِع، راهنما. هادی، راهنما. هدو؛ راهنما. (منتهی الارب).
- راهنمای سفر،دلیل راه. بذق. بیذق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به راهنمای شود.
|| بمجاز، راهبر. رهبر. مرشد. رهنمون. راهنمون. پیشوا: و جاه پدران رشدیافته ٔ خود را یافت و بر جای پیشینیان راهنمایان خویش به استقلال نشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). || پیشوای مذهبی. رهبر دینی. پیامبر: درمیخواهد از خدا مددکاری در آنچه او را بر آن واداشته و راهنمایانش در آنچه طلب رعایت کرده ازو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313).

فرهنگ فارسی هوشیار

بلد

شهر، و به معنی راهنما و راهبر هم گویند


راهنما

نشان دهنده راه، هادی، بلد راه

فرهنگ عمید

بلد

راهبر، راهنما،
کسی که راهی را بشناسد یا کاری را بداند،
شهر، سرزمین،
نودمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۳۰ آیه، الفجر،
* بلد شدن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
کاری را یاد گرفتن،
راهی را شناختن،

فرهنگ معین

راهنما

پیشوا، هادی، بلد، بلد راه، کسی که مسیر را می داند. [خوانش: (نَ) (ص فا.)]

معادل ابجد

بلد و راهنما

339

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری